به گزارش فرهنگ امروز به نقل از شرق ؛ از منظر جریان اصلی فرهنگ فلسفی، هگل و نیچه دو نماینده برجسته فلسفه قرن نوزدهماند که از حیث التزامات اصیل فلسفیشان، سبکشان و حتی تجربه زندگیشان در مقابل قرار میگیرند. درواقع، میتوان گفت هگل و نیچه دو چهره بنیانگذار فلسفه قارهایاند که میراث فکریشان پایدار مانده و فیلسوفان قارهای را کموبیش به هگلیها و نیچهایها دستهبندی کرده است. این تعارض را میتوان با مقایسه میان نظریه انتقادی (که قویا متأثر از هگل است) با مابعد ساختارگرایی (که قویا متأثر از نیچه است) تشخیص و تمییز داد. برای مثال هابرماس ادعا دارد که هگل «قطب مخالف بزرگ» نیچه است و علیه «هرگونهای از نیچهگرایی» هشدار میدهد، دلوز تایید میکند که هیچ توافقی و مصالحهای میان هگل و نیچه وجود ندارد و دریدا به «ستیز تنبهتن میان هگل و نیچه» اشاره دارد. پذیرش تفاوت بنیادی نیچه و هگل، شاید تنها موردی است که دو جریان بر سر آن توافق دارند. جدال میان نیچه و هگل، شاید یکی از وسوسهانگیزترین موضوعاتی است که متفکران غربی را میتواند جذب کند. ازاینرو، کتابهای بسیاری نیز دراینباره نوشته شده، از جمله «فراسوی هگل و نیچه: فلسفه فرهنگ و فاعلیت» اثر الیوت ل. ژورست که ترجمه فارسی آن بهتازگی از سوی نشر مرکز منتشر شده است. وجه تمییز کتاب حاضر در تردیدش نسبت به تلقی از نیچه و هگل بهعنوان مخالفان فلسفی است. نویسنده مدعی است اگرچه برای تقابل میان هگل و نیچه زمینهها و دلایل روشن و آشکاری وجود دارد، این امر نباید ما را از حوزههای وفاق میان آنها غافل سازد: در مواردی که آرای آنها در تخالف هم به نظر میآیند، نباید از امکان یافتن راهی برای تحویل نظراتشان بهمنزله مکمل هم چشمپوشی کرد. ازاینرو، میتوان قصد نویسنده را در کتاب حاضر برقراری گفتوگوی میان نیچه و هگل دانست.
کتاب حاضر در دو بخش و سیزده فصل تنظیم شده است. بخش اول شامل چهار فصل ابتدایی کتاب است. نویسنده در فصل اول این ایده را بسط میدهد که طبق نظر هگل و نیچه، فلسفه پیوند منسجمی با فرهنگ دارد. به طور مشخصتر، منظور ژورست این است که هر دو فیلسوف بر سر این نکته توافق دارند که فلسفه فرآورده فرهنگ است و باید پاسخی به فرهنگ باشد. در نظر او هر دو متفکر از اسطوره بنیادین فلسفه مدرن (یعنی اسطوره دکارتی که میان فرهنگ فلسفی و مابقی فرهنگ شکاف انداخت) فاصله میگیرند. در فصل دوم، به معنای فلسفی فرهنگ در تفکر هگل و نیچه میپردازد. کتاب سه معنا از فرهنگ را ترسیم میکند: فرهنگ بهمنزله عرف، بهمنزله ادب (Bildung) و بهمنزله تعمق در نفس. در نظر نویسنده هگل و نیچه توافق دارند که عرف معنای منسوخی از فرهنگ را ارائه میدهد که با بیان خویش مغایرت دارد، هرچند موضع هگل درباره این موضوع معتدلتر و ملایمتر از نیچه است. هر دو متفکر از تمایز طبیعت/ فرهنگ استفاده میکنند که نباید در آن فرهنگ مطلقا نافی طبیعت تلقی شود. چراکه فرهنگ با دربرگرفتن طبیعت فراسوی آن میرود. در فصل سوم، به مواضع هگل و نیچه درباره فرهنگ یونان باستان پرداخته میشود. در نظر نویسنده نه هگل به آرمانیکردن یونانیان رغبتی دارد و نه نیچه. هر دو تأکید میکنند، میتوانیم از یونانیان بیاموزیم و اندرز میدهند از نگاه حسرتبار به گذشته، بهگونهای که ما را از پرداختن به حال غافل کند. این فصل به تبیین تفاوت دیدگاه هگل و نیچه برای فهم و درک فرهنگ و تراژدی یونانی میپردازد. در فصل چهارم، نقد هگل و نیچه از فرهنگ مدرن و تأثیر آنها بر هورکهایمر، آدورنو، هابرماس و هایدگر بررسی میشود. نویسنده استدلال میکند میان هگل و نیچه بر سر تحلیل آنچه در فرهنگ مدرن نادرست است، اشتراکنظرهای چشمگیری نیز وجود دارند.
در بخش دوم کتاب، نویسنده به ادراک خاص هگل و نیچه از فاعلیت انسانی میپردازد. فصول این بخش از فصول بخش اول مختصرترند. فصل پنجم تأملاتی کلی است درباره معنای فاعلیت انسانی. نویسنده میان شخصها و فاعلها تمایز میگذارد و به شرح تبارشناختی چارلز تیلور از فاعل توجه ویژهای دارد. همچنین توجهی دارد به این موضوع که چگونه هگل و نیچه با الگوی تیلور جفتوجور درمیآیند. فصل ششم به معنای بازشناسی نزد هگل میپردازد. در نظر نویسنده، معنای بازشناسی به کار چارهاندیشی موردنظر هگل برای بحران فرهنگ مدرن میآید که مبانی ایضاح نظریه فاعلیت را فراهم میکند. در فصول هفتم و هشتم، تفسیر مبسوطی از معنای بازشناسی هگل در پدیدارشناسی روح مطرح میشود. در فصل نهم، فاعلیت هگلی را به صورت وسیعتری میکاود و تأملی دارد بر مصادره بازشناسی به دست الکساندر کوژو که به گمان نویسنده ایده حقیقی هگل را تحریف میکند. فصل دهم با تجزیه و تحلیل تصور نیچه از فاعلیت آغاز میشود و نشان میدهد فاعلیت موردنظر نیچه که حاوی اجزایی متکثر است، امکان یگانگی و یکپارچگی را سلب نمیکند. فصل یازدهم، با تأکید بر مفاهیم «اراده» و «قدرت»، «اراده معطوف به قدرت» را مدنظر قرار میدهد و میکوشد به این پرسش پاسخ دهد که آیا نیچه از «قدرت»، خدایگانی یا استیلا را مراد میکند؟ نویسنده در فصل دوازدهم، به درون سویهای از فلسفه نیچه نقب میزند که کمتر بسط یافته: اینکه او نسبتهای ما با دیگری را چگونه تصور میکند. ژورست در فصل سیزدهم، افق وسیعتری را در نظر میگیرد تا دیدگاههای معاصری را بررسی کند که میتوانند پیامدهای فاعلیت نیچهای تلقی شوند. او با تأکید بر تأثیر امانوئل لویناس بر تفکر ژاک دریدا، از دریدا آغاز میکند. همچنین به ژاک لکان میپردازد که اگرچه مستقیما تحتتأثیر نیچه نیست، نظریه روانکاویاش مضمون فاعلیت نامتمرکز را بهگونهای شرح و بسط میدهد که بینشی نیچهای از فاعلیت را قوام میبخشد. و در آخر، جودیت باتلر را مدنظر قرار میدهد، که نظریههایش درباره جنسیت و فاعلیت را بهواسطه تأکید میشل فوکو بر بدن، بهمنزله امری که به لحاظ فرهنگی قوام یافته، از نیچه وام میگیرد. در بخش آخر کتاب نیز نتایج مطالعه نویسنده درباره نسبت میان هگل و نیچه به اختصار مرور میشود و نشان میدهد که قصدش از مطالعه درباره نسبتهای میان هگل و نیچه تبیین تعهد مشترک آنها در پرداختن به تمامی مفاهیم ظاهرا متخالف است و مدعی است آشتی میان هگل و نیچه مستلزم خلاصی از مسائل جدلیالطرفین منسوخ و بیفایده است.
نظر شما